باران و بارانهای شمالی
اولین بار که دریا را دیدی با چشمان گرد و متعجب مستقیم رفتی به سمتش
یعنی انگار مثل من خیلی زیاد تشنه اش بودی یعنی انگار بارها دیده بودیش و الان بعد مدتها آمده بودی دلت را به دریا بزنی
دّری اسم دریا از زبان تو بود
به بارانی که تمام چهار روز بارید میگفتی: آبه
سفری شگفت انگیز برای باران کوچکم
سوار هر ماشینی که شدیم گفتی نای نای و درخواست موزیک کردی
سوار هواپیما که شدیم فکر کردی بزرگترین تاب تاب دنیاس و بلند بلند میگفتی تاب تاب ععآسی
آهنگ پیرمرد مهربون رو برای همه همسفران میخوندی
و با هر نوع موسیقیی میرقصیدی
عاشق درختهای پرتقال ویلا شده بودی و با اشتیاق میخوردی مثل لیموی سبز تازه ترش که خیالت هم نیست که ترش یعنی تررررررررش
همه روزها و شبها چسبیده بودی به پاهای من و فکر میکردی من از پیشت که بروم رفته ام که برنگردم
اعصاب و معصاب مرا خط خطی کرده بودی فسقل جان
غذا و خواب بسیار کم
ورجه وورجه و شیطنت بسیار زیاد
هاپو و داستانهایش را شبها تو برای ما تعریف میکردی و میخندیدیم
گوشه ای از داستان:
هاو هاو نخقه اقه اوقه نخ نخ (با اشاره دست به مکانی نامعلوم)
اسم همسفران:
احمق(احمد)
نرقه(نرگس)
مرمق(مریم)
دیدا(هدا)
طاره(طاهره)
مامانه(مامان جون)
بقیه هم اسم نداشتن پیشت و همه آله و عمه بودن
این بود خلاصه ای از سفر چالوس_عباس آباد شهریور 94
عکس میگذارم
دایی احمد
در حال تعریف کردن داستان هاپو