بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بارانی از جنس من

باران و بارانهای شمالی

1394/6/29 10:27
نویسنده : مامان الی
290 بازدید
اشتراک گذاری

اولین بار که دریا را دیدی با چشمان گرد و متعجب مستقیم رفتی به سمتش

یعنی انگار مثل من خیلی زیاد تشنه اش بودی یعنی انگار بارها دیده بودیش و الان بعد مدتها آمده بودی دلت را به دریا بزنی

دّری اسم دریا از زبان تو بود

به بارانی که تمام چهار روز بارید میگفتی: آبه

سفری شگفت انگیز برای باران کوچکم

سوار هر ماشینی که شدیم گفتی نای نای و درخواست موزیک کردی

سوار هواپیما که شدیم فکر کردی بزرگترین تاب تاب دنیاس و بلند بلند میگفتی تاب تاب ععآسی

آهنگ پیرمرد مهربون رو برای همه همسفران میخوندی

و با هر نوع موسیقیی میرقصیدی

عاشق درختهای پرتقال ویلا شده بودی و با اشتیاق میخوردی مثل لیموی سبز تازه ترش که خیالت هم نیست که ترش یعنی تررررررررش

همه روزها و شبها چسبیده بودی به پاهای من و فکر میکردی من از پیشت که بروم رفته ام که برنگردم

اعصاب و معصاب مرا خط خطی کرده بودی فسقل جان

غذا و خواب بسیار کم

ورجه وورجه و شیطنت بسیار زیاد

هاپو و داستانهایش را شبها تو برای ما تعریف میکردی و میخندیدیم

گوشه ای از داستان:

هاو هاو نخقه اقه اوقه نخ نخ (با اشاره دست به مکانی نامعلوم)

اسم همسفران:

احمق(احمد)

نرقه(نرگس)

مرمق(مریم)

دیدا(هدا)

طاره(طاهره)

مامانه(مامان جون)

بقیه هم اسم نداشتن پیشت و همه آله و عمه بودن

این بود خلاصه ای از سفر چالوس_عباس آباد شهریور 94

عکس میگذارم

 دایی احمدخندونک

 در حال تعریف کردن داستان هاپو

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

زهره
9 دی 94 17:30
آرزویم برایت زندگی کردن و کشق بهترین جاهای دنیا در زندگی ات است نازنیینم چه نگاه غضبناکی داری به اون آقا عزیزم