قصه های دو فسقل
در شهر قصه ما دو فسقلی زندگی میکنن که خیلی همو دوست دارن
به محض دیدن هم نیششون باز میشه و واسه هم بال بال میزنن
روزای اولی که پیش هم بودن فسقل کوچیک تر خجالتی بود و فقط با دهن نیمه باز و شایدم باز کامل به اون یکی که شیطون و بازیگوش و بلا بود نگاه میکرد .
اما چندی نگذشت که هردو به موجوداتی با جیغ های بنفش و شیطنتهای بی پایان بدل شدن
فربد قصه و باران خانوم ما به هم که میرسن اول لبخند میزنن بعد حمله میکنن که لپ همو بکشن یا موی دیگری رو
و این داستان هر روز پر رنگ و پر رنگتر میشه حتی خواب و خوراک مناسبی هم پیش هم ندارن
باران واسه فربد یه اسم مخصوص گذاشته اَقُلی
این فربد یا اَقُلی ما روزهای اول خیلی مظلوم و ساکت بود اما به لطف آموزشهایی که باران داده جیغ و سر و صدا و حتی اداها و کلمات مخصوص پیدا کرده.
باران تازه دوست خیالی پیدا کرده تو همه حرفاش تو حالت خواب و بیدار وسط بازی دعوا غذا همه جا فقط آریانا
این آریانا خرس ارمیا بود که بعد اون همیشه همراه بارانه
اسم همه بچه های مهد رو تقریبا بلده
به پارسا که میرسم میگه: ات (یعنی پارسا میزنتش)
همچنان شیفته خاله طاهرست و همیشه دلتنگشه حتی وقتی تازه از پیشش اومدیم
دیدا (هدا) بیشترین اسمیه که صدا میزنه
فعلا همینا یادمه
راستی باران:
کاش میفهمیدی قلب مامان از جاش در میاد وقتی دنبالم توی مهد گریه میکنی