بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

بارانی از جنس من

باران،صدای چیک چیک پاهات تو راه زندگیم افتاد

1393/1/20 18:53
نویسنده : مامان الی
302 بازدید
اشتراک گذاری

آغوشم بوی تو را گرفت و دستانم پر از تو شد

دخترک زیبای من به دنیای ما خوش آمدی

روز 28 اسفند حتی یک لحظه هم فک نمیکردم که شبش تورو ببینم

بارون میبارید درست همونی شد که همیشه میخواستم تو در یه روز بارونی بیای...

صبحش آرایشگامو رفتم کارای تمیزی خونه رو روز قبل با خاله ها و بابا انجام دادیم

و چندبار این جمله رو بلند گفتم که بارانم دیگه هر لحظه ای که دوست داشتی بیا همه چیز آمادست

و زودی گفتی چشم همین امشب چطوره؟

عصر بخاطر نامه پذیرشی که دکترم داد واسه بیمارستان و تاریخ زایمانم رو 9فروردین زده بود باید یه سونو  ضمیمه پروندم میکردم رفتم واسه سونو و دکتر گفت خیلی خیلی آب دور نی نی کم شده و سریع ببر پیش دکترت

به همراه پدر نگران به سمت مطب رفتیم ساعت 7.30عصر بود دکتر داشت خداحافظی میکرد و سال نو رو پیشاپیش تبریک میگفت و میرفت که ما گیرش آوردیم.

سونو رو که دید گفت آره باید زودی درش بیاریم!!(جمله رو داشته باش فقطـــــــــــــــــــــــ)

همین امشب میتونی بیای بیمارستان واست درش بیارم؟!!

من و بابا به هم نگریستیم با دنیایی از سئوال و فکر و خیال

دکتر مجال نداد و گفت من میرم فکراتون رو بکنید اگه رفتی بیمارستان خودشون بهم زنگ میزنن

بابا با شوق و کلی دلهره از من پرسید یعنی همین امشب باران رو میبینیم؟

و اینچنین شد که ما رفتیم بیمارستان و ساعت 9.30رفتم اتاق عمل

قبلش خیلی سر خوش بودم تا اینکه رو تخت نشستم و آمپول بی حسی رو میخواست بزنه پاهام میلرزید از ترس.

حالا دیگه نوبت من شده بود لحظه من رسیده بود لحظه ای که فقط من بودم و دکترا و اتاق عمل و زایمان

تو دلم مرتب دعا میکردم و از خدا کمک میخواستم

کم کم پاهام بی حس شد و گرم

با اعتماد به نفس کل عمل رو با دکتر و کادر اتاق عمل صحبت میکردم

تا اینکه به نقطه اوج عمل رسیدم و احساس میکردم شیکمم داره چپ و راست کشیده میشه و هی میکشنم بالا و پایین. داد زدم و آقاهه که مسئول بیهوشی بود گفت چیه؟ گفتم احساسش میکنم گفت چیو؟ گفتم شیکممو میکشین گفت آره درد که نداری پس داد نزن

با تشکر ار محبت فراوانش

شروع کردم به یا ابوالفضل یا امام زمان گفتن چون احساس میکردم دارن بچم رو محکم میارن بیرون از وجودم

مهمترین لحظه زندگیم بود واسه چند ثانیه بعد صدای گریه زیبات تو اتاق عمل پر شد

بهترین آواز و موسیقی همه عمرم

دیگه هیچی از خدا نخواستم بقیه چیزا برام مهم نبود فقط گفتم دکتر دخترم سالمه گفت آره سالم و توپول

چشمام رو بستم و نفس راحتی کشیدم

خواستم که بیارنت بغلم که بازم اون آقا بد اخلاقه گفت فعلا نه

دوست داشتم میتونستم لگدش بزنم :)) ولی پاهام بی حس بود :)

چند دقیقه بعد اومدی سرت رو چسبوندم به سرم

چه لحظه ای چه لحظه ای از خدا خواستم به همه کسایی که آرزوشو دارن این شادی رو ببخشه

و تو قدمهای کوچیک و پر برکتت رو وارد زندگیمون کردی

منو مامان کردی و بابا رو بابا :) و تو دختر کوچولوی خونه ما شدی

خوش اومدی خوش اومدی به خاطرات و روز و شبای ما

من برای تمام ثانیه های زندگیت لبای خندون آرزو دارم بارانم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

رازین (یلدا)
20 فروردین 93 19:07
اولا هزار بار مبارکه الهام جون دوما خدا بگم چه کاره ات نکنه نوشته ات باعث شد زار بزنم واقعا ازخودبیخود شدم ممنون و التماس دعا عزیز دلم ممنون مرسی که به ما سر زدی
یک دوست قدیمی
22 فروردین 93 15:52
مبارک الهام عزیز خدا را شکر میکنم که مادرشدن را تجربه کردی خدا برات حفظش کنه
سحرمامان نورا
24 فروردین 93 11:56
خوش اومدی کوچولوی عجول....خدا تورو برای مامانی نگه داره خاله جون.... مرسی خاله سحررررررررررر همچنین نورا رو برای شما
زهره
24 فروردین 93 19:17
لحظه هاتون همیشه ناب و زیبا خیلی پر احساس نوشتی عزیزم کلی لذت بردم از خوندنش مرسی از دعای زیبایی که برای همه کردی دوست خوبم برای دخترت سلامتی و روزای قشنگ همراه با لحظات خوب موفقیت دعا میکنم آمین باران قشنگم به دنیای زمینی ها خوش اومدی فرشته کوچولو ممنون زهره مهربون من زهره خوب و دوست داشتنی خیلی دوستت میداریم خیـــــــــــــــــلی