بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بارانی از جنس من

باران و بارانهای شمالی

اولین بار که دریا را دیدی با چشمان گرد و متعجب مستقیم رفتی به سمتش یعنی انگار مثل من خیلی زیاد تشنه اش بودی یعنی انگار بارها دیده بودیش و الان بعد مدتها آمده بودی دلت را به دریا بزنی دّری اسم دریا از زبان تو بود به بارانی که تمام چهار روز بارید میگفتی: آبه سفری شگفت انگیز برای باران کوچکم سوار هر ماشینی که شدیم گفتی نای نای و درخواست موزیک کردی سوار هواپیما که شدیم فکر کردی بزرگترین تاب تاب دنیاس و بلند بلند میگفتی تاب تاب ععآسی آهنگ پیرمرد مهربون رو برای همه همسفران میخوندی و با هر نوع موسیقیی میرقصیدی عاشق درختهای پرتقال ویلا شده بودی و با اشتیاق میخوردی مثل لیموی سبز تازه ترش که خیالت هم نیست که ترش یعنی تررررر...
29 شهريور 1394

یکسال و نیم

سلام زیباترین هدیه خدا مهربونترین دختر دنیا فرشته ترینه فرشته ها یکسال و نیم داره میشه که تو وارد زندگیم شدی بیشتر اوقات شبا نمیذاری خوب بخوابم روزا شیطنت میکنی و چنگ و ناخن و گاز و ... بیشتر اوقات وقتم مال توه بیشتر اوقات فکرم مشغول اینه که چطور خوب باشی و خوب باشم اینا همش بیشتر اوقاتن اما بهترین اوقات هم هستن میدونستی؟ وقتی صورتم رو به نرمی لپات میکشم هیچی دیگه از خدا نمیخوام جز اینکه همیشه تنت سالم باشه و برام بخندی خیلی خیلی دامنه کلماتت گسترده شدن و هرچی بگیم میگی عاشق این روزای بچه کوچولوهام هی تند تند با حرکات دست و اشارت برامون حرف میزنی اما ناراحت میشم هی ازت بپرسن و اینکه نکنه ناراحت شی که نتونی جواب...
2 شهريور 1394
1